اممممم ...
سلام :دي
ياد فشي ميفتم همش ...
اگه الآن باهم بوديم ازم ميپرسيد امروز چه رنگي بود ؟
اين همون سواليه که از اول شب پيچيده تو مغزم ... چه رنگي بود ؟
يه روز بي خاصيت که از همون صبحش تا خود خود الآن بيکاز بودم چه رنگي ميتونه باشه ؟
آبي ملايم ...
آره ... شايد توش بي خاصيت بودم ... اما الآن که فک ميکنم ميبينم آبي ملايم خلق شده فقط مخصوص همين امروز :دي
اومدم بگم که من اينجا تنهام و کس هم نيست ...
نزديکاي يازده شبه ... و مامانم اينا همه رفتن خونه عمم ... و من طبق عادت هر ساله که شب يلدا تو خونه تنها ميمونم و باهاشون نميرم امسال هم درسو بهونه کردم و اومدم اينجا ...
خونه سوت و کوره ... صداي کيبورد رو ميشنوم فقط ...
چيزيم پخش نکردم ...
نميدونم چرا اما ته دلم يه حسي بهم ميگفت آبي ملايم بايد بي صدا باشه ... شايد صداي جيرجيرک اينموقع شب بهم جون ميداد .... اما ... تهران و جيرجيرک ؟!
اولش اومدم يه کم بزنم تو فاز سنتي و سنتور ... اما امشب تو فازش نيستم ... حتي ياني هم بدرد الآنم نميخوره ...
شايد صداي دريا ...
اما صداش منو هوايي ميکنه ...
دلم دريا ميخواد ...
عجيييب دريا ميخواد ... اگه صداشو بشنوم ديگه رو پام بند نميشم ... خودشم ميخوام ... و اون موجهاي حتي طوفانيشو که الآن ميتونم تجسمشون کنم ...
کتاب دينيمم کنارمه ...
از اول صبح هرجا رفتم اونم با خودم خرکش کردم اينور و اونور ... اما ...
بابا خب الآن حسم نمياد بخونم ... همين حس ولينگ بودنم مياد فعلا ...
هي بگردم ...
برم وب نوردي ...
يه نيگا به آسمون بندازيم ...
يه دستي به اتاقم بکشم ...
و وقتي دارم قفسه هاي کتابخونمو دستمال ميکشم دلم هواي کتاباي قديميمو بکنه ...
بهت گفتم امروز بيشتر از 2 ساعت سرم تو کتاباي قديميم بود ؟
رفته بودم تو بحرش و درم نميومدم ...
حس دينيم نمياد ...
فقط دلم ميخواد ول بگردم ...
دلم ميخواد چاي بذارم و تلخ بخورمش ...
از صبح دارم فک ميکنم نکنه اين ولينگ بودنم قرار باشه تا آخر امتحانا همراهم باشه ؟
آخه ميدوني ... امسال خدايي فشار زياد بود ... فشار روحي هم بيشتر از درسي ...
اما الآن خوبم ...
خودتم خوب ميدوني ... نياز به گفتن بيشتر نيست ...
تلفن داره زنگ ميزنه ...
حال ندارم بردارم ...
آخه هرکي باشه با من يکي که نيست که ...
پيغام ميده که به بابات بگو با من تماس بگيره ...
يا اينکه مثلا ميپرسه مهموني مامانت شنبه بود ديگه ... نه ؟
يا اينکه بعد از کلي احوالپرسي ...
بابا بيخيال اصن ... هرچي ميخواد بگه بگه ...
من که جوابشو نميدم ... ميدم ؟
از اول صب دارم همش با خودم حرف ميزنم ...
مامانم ميگفت بده ...
جدا بده ؟
مگه مردم با خودشون حرف نميزنن ؟؟
اوا ...
موبايلم داره زنگ ميزنه ...
صب کن ...
ميام الآن !
هه !
مامانم بود ... بنده خدا نگرانم شده بود ... که نکنه حوصلم سر رفته يا چميدونم از اين حرفا ... بيخيال !
دلم تنگ شده واسه نظر بازياي تابستون ...
يه کامنت ميذاشتم واست و يه پي ام ميدادم تو ياهو که بيا نظر گذاشتم ...
چند دقيقه بعد تو ميزدي بدو ! جواب دادم ...
بازم من ميوکدم و نظر ميداشتم ...
تو ح ميدادي ...
من نطذ ميذاشتم ...
تو ج ميدادي ...
دارم چرت و پرت ميگم ... نه ؟
واسه همينه ميگم نميخوام ديني بخونم ديگه ... بد ميگم ؟
امشبه رو بيخيال ديني ... :)
.......... :*