بابا شماهام چقد جو ميدين ... ؟!
رفتم خونه مامانم يه نيم نگاهي به دستم ميندازه و در حاليکه داره ميره تو آشپز خونه به بقيه کاراش برسه ميپرسه : دستت چي شده ... ؟!
منم بهش گفتم که با کاتر بريدم ...
بهم گفت خيلي خوب حالا تو برو لباساتو عوض کن ... چقدرم بد واست بستنش خواستي ميتونم کمکت کنم دوباره ببنديش ...!
داري توروخدا ... ؟!
بخيه بزنم که هر دفعه ميبينمش ياد بي عرضگي خودم بيفتم ... ؟!
بيخيال ... اصن در حد بخيه نيست ...
الان که خوبه ...
منم به تبعيت از عارفه چهارم دبستاني يه چسب زخم زدم روشو مشغول کارامم ...! :دي
ديدي تمومي ندارن خدايي .... ؟!
کمرم همش درد ميگيره ... يکي دو بار که رفتم دراز بکشم استراحت کنم زمزمه هايي در رابطه با اون "بريس لعنتي" به گوشم خورد ...
خدا کمکم کنه ...
من اعصاب اون موجود آهني که تموم زندگيمو بايد توش بگذرونمو ندارم ...
راستي پولي سرما خورده ... نه؟
آخي ...
زنگ زدم پاکي صداش در نميومد ... بدجوري مريض شده ...
آنيتا و فشي هم همينطور ...
فقط منو تو مونديما ...
البته بعلاوه فرزانه ...
اون که الآن شاده ...
قرار بود اين "آخر هفته" ش رو فققققط پاي فيلم بگذرونه ...
منم بودم اگه تو تابستون روزي 4 تا فيلم ميديدم الآن اين وضعو داشتم ... والا بخدا ... :دي
ديدي بعضي وقتا ميخواي تنها باشي عالم و آدم ميريزن سرت ... ؟! وااااي خدا ... !!
سه شنبه بعد از ظهر کلافه بوديم دوتامون به فرزانه گفتم از پاسداران بره خودم تنها برميگردم ...
داشتم آروم آروم قدم ميزدم و فکر ميکردم حسابي ...
يهو محزون و دوستشو ديدم که داشتن جلوم راه ميرفتن و مشغول بحث بودن ... راجع به دلارو اين جور مزخرفات ... تو رو خدا داري اين پيشي ها ذهناشون درگير چه چيزاييه ... ؟!
خلاصه کلي آرومتر رفتم که دور شن ازم ...
دوباره رفته بودم تو فکر که يهو ديدم رسيدم بهشون ... يه عااالم شروع کردن واسم حرف زدن ... باور ميکني يه کلمشو هم نفهميدم ... ؟!
نميدونم اصن راجع به دلار بود يا درس و مدرسه ... ؟! يا معلما يا اينکه مثل بعضي روزاي ديگه ازم پرسيدن چجوري برميگردم و مسيرم از کدوم طرفه ... همرو الکي جواب دادم تا اينکه بالاخره رضايت دادنو رفتن پي زندگيشون ...
داشتم خدارو شکر ميکرم که تنها شدم که حانيه و زهرا رو ديدم .... يني اصن يه وضعي بود ...
تازه اصرارم داشتن که مسيرشون از ميرداماد هم ميخوره ميتونيم با هم برگرديم ...
منم بهشون گفتم راحتم و بدون اينکه منتظر جواب باشم يه تاکسي گرفتم و جدا شدم ازشون ...
و اين بار نوبت معلم حرفه و فن راهنماييم بود که بغل دستم نشسته بود و راجع به مدرسه حرف ميزد ...