سلام نازنين قاصدکم!
اين شعري که پايين برات گذاشتم يه جاهاييش لوسه ولي...
من خواب ديده ام که کسي مي آيد من خواب يک ستاره ي قرمز ديده ام و پلک چشمم هي مي پردو کفشهايم هي جفت ميشوندو کور شوم اگر دروغ بگويم من خواب آن ستاره ي قرمز را وقتي که خواب نبودم ديده ام کسي مي آيدکسي مي آيد کسي ديگر کسي بهتر کسي که مثل هيچ کس نيست مثل پدرنيست مثل انسي نيست مثل يحيي نيستمثل مادر نيستو مثل آن کسي ست که بايد باشد و قدش از درختهاي خانه ي معمار هم بلندتر است و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر و از برادر سيد جواد هم که رفته است و رخت پاسباني پوشيده است نمي ترسد و از خود خود سيد جواد هم که تمام اتاقهاي منزل ما مال اوست نميترسدو اسمش آن چنانکه مادر در اول نماز و در آخر نماز صدايش ميکند يا قاضي القضات است يا حاجت الحاجات است و ميتواند تمام حرفهاي سخت کتاب کلاس سوم را با چشمهاي بسته بخواند و ميتواند حتي هزار را بي آنکه کم بياورد از روي بيست ميليون بردارد ومي تواند از مغازه ي سيد جواد هر چه قدر جنس که لازم دارد نسيه بگيردو ميتواند کاري کند که لامپ "الله"که سبز بود مثل صبح سحر سبز بود دوباره روي آسمان مسجد مفتاحيان روشن شود آخ ...چه قدر روشني خوبست چه قدر روشني خوبست و من چه قدر دلم مي خواهد که يحيي يک چارچرخه داشته باشد و يک چراغ زنبوري و من چه قدر دلم ميخواهد که روي چارچرخه يحيي ميان هندوانه ها و خربزه ها بنشينم و دور ميدان محمديه بچرخمآخ ...چه قدر دور ميدان چرخيدن خوبست چه قدر روي پشت بام خوابيدن خوبست چه قدر باغ ملي رفتن خوبست چه قدر مزه ي پپسي خوبست چه قدر سينماي فردين خوبست و من چه قدر از همه ي چيزهاي خوب خوشم مي آيد و من چه قدر دلم ميخواهد که گيس دختر سيد جواد را بکشم چرا من اين همه کوچک هستم که در خيابانها گم ميشوم چرا پدر که اين همه کوچک نيست و در خيابانها هم گم نمي شود کاري نمي کند که آن کسي که بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بياندازد و مردم محله کشتارگاه که خاک باغچه هاشان هم خونيست و آب حوض هاشان هم خونيست و تخت کفش هاشان هم خونيست چرا کاري نمي کنند چرا کاري نمي کنند چه قدر آفتاب زمستان تنبل است من پله هاي پشت بام را جارو کرده ام و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام چرا پدر فقط بايد در خواب خواب ببيند من پله هاي پشت بام را جارو کرده ام و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام کسي مي آيدکسي مي آيد کسي که در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدايش با ماست کسي که آمدنش را نمي شودگرفت و دستبند زد و به زندان انداخت کسي که زير درختهاي کهنه ي يحيي بچه کرده است و روز به روز بزرگ ميشودکسي از باران از صداي شر شر باران از ميان پچ و پچ گلهاي اطلسيکسي از آسمان توپخانه در شب آتش بازي مي آيدو سفره را مي اندازد و نان را قسمت ميکند و پپسي را قسمت ميکند و باغ ملي را قسمت ميکند و شربت سياه سرفه را قسمت ميکند و روز اسم نويسي را قسمت ميکند و نمره مريضخانه را قسمت ميکند و چکمه هاي لاستيکي را قسمت ميکند و سينماي فردين را قسمت ميکند درخت هاي دختر سيد جواد را قسمت ميکند و هر چه را که باد کرده باشد قسمت ميکند و سهم ما را هم مي دهد من خواب ديده ام...