• وبلاگ : قااااااصدكانه
  • يادداشت : عيد
  • نظرات : 0 خصوصي ، 17 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     


    اون روز معلمو مي گي....

    هاه...

    عجب روزي بودش... اتفاقا همين پريروز داشتم بهش فکر مي کردم! و به خانوم طهراني که منو پشت در آمفي تئاتر ديد و...

    و زندگي که افتاد تو سراشيبي...سراشيبي...

    دلم هميشه براي ظهر اون روز تنگ ميشه... همه ي بچه هاي راهنمايي ريخته بودن تو کتابخونه و من و زهرا و خانوم طهراني داشتيم مهارشون مي کرديم... جيغ و ويغ و داد و خنده...

    بعدشم همش سراشيبي و سراشيبي و سراشيبي....

    پاسخ

    برا من سر بالايي بود ! ي سر بالاي عاللللي...