اون روز معلمو مي گي....
هاه...
عجب روزي بودش... اتفاقا همين پريروز داشتم بهش فکر مي کردم! و به خانوم طهراني که منو پشت در آمفي تئاتر ديد و...
و زندگي که افتاد تو سراشيبي...سراشيبي...
دلم هميشه براي ظهر اون روز تنگ ميشه... همه ي بچه هاي راهنمايي ريخته بودن تو کتابخونه و من و زهرا و خانوم طهراني داشتيم مهارشون مي کرديم... جيغ و ويغ و داد و خنده...
بعدشم همش سراشيبي و سراشيبي و سراشيبي....