من کوفته ترين دختر دنيام.... از ساعت سه صبح بيدارم و حالا هم مسنجر پر آدمه و من فقط دارم نگاش مي کنم. تو هم نمي دونم کجايي جوابم رو نميدي و خاله معين هم. همش زير سر اين موجود احمق زبون نفهمه(ياهو رو مي گم!) آدمه رو آن نگاه مي داره واسه خودش. کلي اميدوار مي شي به اين گردالي ها روشن. بعد مي بيني نصفشون شامل مسخره بازي ياهو ميشن...
من کوفته ترين دختر دنيام.... خيلي هم خستم. وراجي ام هم مي ياد. دلم مي خواد حرف بزنم. چند وقته عين آدم هم يادداشت روزانه نوشتم. دفترم همين طوري پشت سر هم نوشته هاي ستاره دار داره! هي بين اونا دلم براي نوشته هاي خودم تنگ ميشه...
حوصلم هم سر رفته... حالم هم نمي دونم چرا خوب نيست. شنبه هم امتحان رياضي دارم... سعي مي کنم بهش فکر نکنم....
راستي اين دختره حديث که ميگي شاگرد اولتونه؟ چه قدر جالب. اسم دختر عموي منم حديثه! البته اسم دختر عموم جالب نيست. اين جالبه که اون شاگرد اوله. من کلا هيچ وقت به جايگاه ياسمن فکر نمي کنم...
اصلا چه اهميتي داره که آدم اول باشه؟ مهم اينه که خودش باشه! مگه نه؟ هميشه خودش بمونه. هميشه به خودش اطمينان داشته باشه...
متي مي خواد آي پد بخره. لپ تاپشو داده باباش. نمي دونم الان چرا يهو ياد اون افتادم.
امروز رفته بوديم راهنمايي براي همه ي کلاسا ال سي دي گذاشته بودن! تصميم دارم ديگه حرص نخورم.... کلي هم حال داد. خانوم کلاه کلي بهمون توت داد و گفت بخوريم. ما هم همين طوري خورديم و حال کرديم. گرامي هم تو راهرو ديدمون ولي چون تاريک بود نشناختمون... کلي خنديديم....
خب حالا که دارم حرف مي زنم بذار بقيه شم بگم. روز امتحان رياضي دو تا مونده به آخرين روز توي مدرسه ي روشنگره کلا! من نمي فهمم چرا اينو هيچ کس متوجه نميشه! من درکش نمي کنم اصلا. احساس مي کنم هنوزم قراره برم سر کلاساي فيزيک و رياضي سوم و به خاطر کلاساي تابستوني مدرسه و برنامه ي مزخرف ترش حرص بخورم و بشينم تو کلاس با مدير محترم براي بار هزارم بحث و دعوا و جنگ و جدل کنم...
هر دفعه جناب مدير مي اومدن تو کلاسمون با خودم قرار مي ذاشتم که اين دفعه ديگه کلا حرف نزنم! باورت ميشه؟ هيچ وقت هم قرارم عملي نمي شد! حتي همين آخرين دفعه اي که اومد و روز تولدم بود و با خودم فکر کردم که پلي جون آدم روز تولدش رو که خراب نمي کنه... ولي خب نشد! وقتي متوجه شدم که زير قولم زدم که داشتم موهاي سرم رومي کندم و داد و بيداد مي کردم...
اصلا چرا دارم اينا رو مي گم...
خيلي خستم. از ساعت 3 صبم بيدارم زبان فارسي مي خونم. البته نصفشم چرت زدم... چرا دارم مي گم اينا رو؟
اينجا يه عالمه نقطه ي روشن هست. تو مسنجر....
خاله معين امروز مي گفت که خيلي از خاطره هاش يادش نمي ياد چون خاطره بازي نمي کنه! من بهش خنديدم! گفت حالا بخند ولي مي فهمي که چي مي گم...
راست ميگه آدمايي که خاطره بازي نمي کنن خيلي موجودات ريلکس تري ان! ولي من ترجيح ميدم ريلکس نباشم ...
امروز خانوم کلاه کلي بهمون توت داد... منم کلي دلم براي راهنمايي تنگ شد مثل هميشه... چه فرقي مي کنه؟
چي چه فرقي مي کنه حالا؟
خانوم هاديانم ديدم امروز. عارفه تو يادته که ما خانوم هاديان رو اذيت مي کرديم؟ اميدوارم تو هم يادت نباشه! امروز همه ي بچه هاي داشتن خاطره هاشون رو تعريف مي کردن از کلاس و عصبانيت هاي خانوم هاديان من هيچي يادم نمي اومد! گفتم به احتمال زياد اثرات همون پنج شنبه هاي سوم راهنماييه که هيچي ازشون نمي فهميدم! مسخره ترين روزاي هفته بودن!
نرگس جون تعريف مي کرد مي گفت که يه بار سر کلاس خانوم هاديان دستمون رو گذاشته بوديم جلو دهنمون خاطره تعريف مي کرديم بعد خانوم هاديان کلي دعوامون کرده که اگر شما دستتون رو هم بذارين يا نذارين من مي فهمم که دارين حرف مي زنين....
جالبه نه؟ من هميشه فکر مي کردم کلاساي خانوم هاديان. آروم و ساکت با آرامش بود! اصلا يادم نمي اومد.
به نظرت چرا ما به آرامش نمي گيم آرومش؟ ولي به آرام مي گيم آروم؟
چند وقت پيش موقع تايپ کردن صدا رو ضبط کردم. يعني حواسمون نبود که اون نرم افزاره داره ضبط مي کنه. بعدا که گوش کردم فقط صداي تق تق کيبورد مي اومد! اون موقع داشتم به نرگس چت مي کردم و کلي خنديديم ها... ولي فقط صداي تق تق اش اونجا مونده بود... مي خوام اسمشو بذار آواي تنهايي!
مثل همين حالا که فقط صداي تق تق مي ياد و منم خيلي خستم...
ميرم رويا ببينم....