منم سرگشته حيرانت اي دوست
کنم يکباره جان قربانت اي دوست
تني نا ساز از شوق وصل کويت
دهم سر بر سر پيمانت اي دوست
دلي دارم در آتش خانه کرده
ميان شعله¬ها کاشانه کرده
دلي دارم که از شوق وصالت
وجودم را ز غم ويرانه کرده
من آن آواره بشکسته حالم
ز هجرانت بُتا رو به زوالم
منم آن مرغ سرگردان و تنها
پريشان گشته شد يکباره حالم
زِ هَر سر بر سر سجاده کردم
دعايي بهر آن دلداده کردم
ز حسرت ساغر چشمانم اي دوست
زبان از يکسره از باده کردم
دلا تا کي اسير ياد ياري؟
ز هجر يار تا کي داغداري؟
بگو تا کي ز شوق روي ليلي
تو مجنون پريشان روزگاري؟
پريشانم، پريشان روزگارم
من آن سرگشته ي هجر نگارم
کنون عمريست با اميد وصلت
درون سينه آسايش ندارم
ز هجرت روز و شب فرياد دارم
ز بيدادت دلي ناشاد دارم
درون کوهسار سينه خود
هزاران کشته چون فرهاد دارم
چرا اي نازنينم بي وفايي؟
دمادم با دل من در جفايي
چرا آشفته کردي روزگارم
عزيزم دارد اين دل هم خدايي