سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

می خواستم وبلاگم را ببندم....توانش را نیافتم.


خواستم به قول خودم منحلش کنم...نتوانستم.


دوستش داشتم..جزئی از وجودم بود...نتوانستم ترکش کنم...


....


دو شب پیش،نیمه های شب بود که بالاخره بعد از دوماه ارمیا را تمام کردم...


ارمیا تمام شد...


ارمیا مرد...


مرد...


مرد...


....


غیر منتظره بود مردن ناگهانی اش برایم.بر خلاف بقیه کتاب ها به آخرش فکر نکرده بودم...


از همان زمانی که رادیو خبر فوت امام را منتشر کرد تا زمانی که با لباس جنگش به مراسم تشییع رفته بود چنان بغضی گلویم را گرفته بود که دلم می خواست انکار تا ابد هین قسمت را مرور کنم....نمی دانم چرا!


در این که آدم تحت تاثیری هستم شکی نیست..البته همیشه هم خوب نیست این تحت تاثیر بودنم...اما آنچنان درگیر این کتاب شده بودم که تصمیم گرفتم منحلش کنم این زبان بسته ی پر حرفم را...


احساس کردم با تمام وابستگی درونی ام به این زبان بسته ی مظلومم که با تمام وجودش به تمام وراجی هایم گوش می دهد و چیزی هم نمی گوید باید کمتر حرفهایم را درمیان بگذارم با او...احساس می کردم مانع زندگی کردنم شده....نمی دانم...


احساس کردم با وجود راحت شدنم به هنگام آپ کردن و گریز از دلتنی و ناراحتی ام،هدف چندانی را دنبال نمی کنم...نمی دانم...واقعا نمی دانم...


پاک گیج شدم...


اما دیشب که تصمیم گرفتم به منحل کردنش و تا امروز ظهر هم منحلش کردم...احساس عجیبی داشتم...


جدا از احساس خودم احساس کردم زبان آن بنده خدای پر حرف را بیش از پیش بسته ام...!گناه دارد خب...!


حالا با هر جور کلنجار رفتنم و خود درگیری  که بود تصمیم به ادامه اش گرفتم...به هیچ عنوان این زبان بسته را از صفحه ی روزگار پاک نخواهم کرد از این بابت خاطرتان جمع اما....


اما....


اما....


......


اما تا ارمیا شدن راه بسیااااار است.....


 


همین و بس.


فعلا.


 


 


 



 

ارمیا اشتباهی پاک شد..نظراتش پرید!خدااااااااای من..........

 


+ پنج شنبه 89/6/4 5:9 عصر قاصدک خانوم | نظر