اين آخر ِ هفته رکورد زديم عاري ...
چهارشنبه شب 8 نفرم مهمون ... پنج شنبه صب تا ظهر 4 نفر ... براي ناهار 5 نفر ِ ديگه ... 4 تا 7 هم که 15 نفر تقريبا آدم اينجا بود ... سانس ِ آخر ِ شبم که تا 11 بود 11 تا مهمون ... تازه مامانم و بابام همون 11 بود خودشون رفتن خونه عمم تا الانم اونجان ...
پسرخالمم که شب اينجا مونده :))
ديگه حالم داره بهم ميخورهههههه :))
مريم تازه اومده بهم ميگه بريم تئاتر فردا ... يه نمايش ساخته صابر ابر که توش مهناز افشار بازي ميکنه ...
منم بهش گفتم برنامه شو بندازه واسه هفته بعد که واسه فردا سرم کلي شلوغه :دي
هنوز هيچکاري نکردم ...
انقدر سرم شلوغ بوده که حتي وخ نکردم چتري بشورم :دي
چقدرم خسته م ...
جات خالي امشب با مريم نشسته بوديم پاي يه سري بحث هاي اعتقادي ...
مغزم داره له ميشه بس که ذهنم درگيره يه سري مسائله اين روزا ...
وقتيم با مريم حرف ميزنم حس ميکنم چقدر هنوز از خودم عقبم ...
ميخواستم پر و بخونم ... وخ ندارم ... بايد صب زودي پاشم برم پارک عکاسي از درخت ...
هعي ...
من دنبال ِ يه معجزم که شنبه تعطيل شه ...
نميشه هم بپيچونم آخه ...
من ِ لعنتي تازه غايب بودم ...
اممممم ...
ناثينگ ... //
(اصن من عشق ميکنم لغات ِ انگليسي رو فارسي بتايپم ... واي خدا ..... بنظرت من يه عامل ِ مخربم براي زبان و نوشتار ؟؟ ظاهر قضيه که اينجور ميزنه :دي )