سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

گرد و خاک چشمانم را عجیب می سوزاند. 

دلم برای این زبان بسته ی پر حرف می سوزد .

تنها گوشه ای نشسته و همانطور ک چمباتمه زده ، با بغض نگاهم می کند.

من هم نگاهی شرمسار تحویلش می دهم و روی بر میگیرم ....چقدر دور شدیم از هم .

 

می خواهم توضیح دهم ک این چند وقتی ک نبودم دلیل بر حرفی نداشتنم نبود....اینقدر حرف بود ک بیایم برایت بگویم و تو هم خوب گوش کنی...اینقدر ذهنم برایت می نوشت ک خدا می داند. نمیدانم چ می شد ک از یاد می رفت . می رفت می نشست پس ذهنم و چمباتمه می زد. درست مثل ِ حالای تو ....

نگاهم می کند. هنوز هیچ نمی گوید ...

لبخندی میزنم و می گویم خودت ک می دانی! خودت ک می دانی هر جا هم ک باشم هر روز بلا استثنا سرت می زنم. نگاهت می کنم و حس می کنم بودنت را ....آدم مگر می شود همدم 5 سال اش را دو هفته ای بگذارد کنار و فراموشش کند!

لبخندی گوشه لبت خودنمایی می کند .

کم کم دستانت از روی زانوانت شل می شود و حالا فقط کمی ناز می ماند ک خودم می خرمش، با کمال میل ....

 

دستم را می گیرم سمتش و مثل همیشه می دود سمتم و من هم از عمق دلتنگی در آغوشش می گیرم. کمی قلقلکش می دهم و صدای قهقهه اش کل اتاق را بر میدارم.

و می گویمش ک چقدر بزرگ شدی کوچولوی خودم! 

 

و آنقدر برای هم حرف می زنیم تا بی رمق ِ ب رمق یکهو ساکت می شویم.

بعد هم می زنیم زیر خنده ....

 

 

پ.ن: کسی یادش هست تعداد سالهایی ک از قاصدکی ننوشته بودم را ؟

چقدر تفاوت کلمات و چقدر دلتنگی برایش!

دوستش دارم!

از اعماق وجود ....

 

پ.ن2: و بالاخره ســـــــــلام ! حس بی زبونی رو دارم ک بعد مدت ها زبون باز کرده:)) من بودم ....هر روز ى ولی نبودم....ینی از بعد تولدم ک ننوشتم هر روز اینجا میومدم ....نظر می خوندم....نظر میدادم...ولی نبودم :دی الانم هستم ....دلم بی نهایت تنگ شده بود!

پ.ن3 :این جریان پیش دانشگاهی بودن اصلا جریان ساده ای نیستا ....اوووف ....

پ.ن4 : حرف از رفتن رفیق دیگریست ! راستش، نمی توانم واقع گرایانه فکر کنم. ذهنم اجازه نمی دهد ...تا میام فک کنم ممکن است ک سال کنار هم نباشیم، با هم درس نخوانیم، با هم تنبلی نکنیم و با هم امتحان خراب نکنیم ....ذهنم فرمان ایست می دهد! ن م ی ت و ا ن م فعلا ...

پ.ن5 : تشکرات بسیار ! نمیدونم چرا فقط :))

پ.ن6 : دعا می فرمایید بنده رو ؟ این بار با التماس...التماس دعا تو این لحظه های ناب...!( عزیزی بود وقتی می گفتی التماس دعا می گفت التماس لازم نیست! دعا می کنم....:) )

 

 

پ.ن7 : همین ....//

 

 

 

حس خوب این عکس رو دوست میدارم بسیار ....

 

 


+ یکشنبه 92/4/23 3:4 عصر قاصدک خانوم | نظر