سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

صدایت را آرام،آرامش می بخشی.

نمی خواهی لرزش صدایت،آنقدر آشکار باشد که کسی بفهمد.

نفس عمیقی می کشی...آخ که چقـــدر دلت هوای نفس عمیق کرده بود..

میدانستی اشک شوق است،اما هر چه بود اشک بود.دلت نمی خواست در حضور کسی گریه کنی...مگر قرار نبود سخت شوی؟

دستت را می گذاری روی قلبت.

آرام ترت می کند این نفس ها،ااین نگاه ها و این لرزش های ناخودآگاه دستانت.

این بغض های فروخورده اما، امانت نمی دهد.

سرت را می اندازی پایین.

آنقدر دلتنگ بودی که هیچ کس نمی فهمید...چرا اما.خدا می فهمید،بیشتر از خودت.

از بی معرفتی ات،آنقدر لجت می گیرد ک دستانت را مشت می کنی و می کوبی روی دیوار.(هی لعنت هم که جای خود دارد!)

آنقدر در دلت،سر خودت غرغر می کنی که فراموش میکنی رو به رویش ایستاده ای.

صدایش میکنی: قااصـــ.....

صدایش که می کنی،دیگر توان نداری این بغض های لعنتی را فروخوری.برایت مهم نیست کسی ببیند اشک هایت را یا نبیند.

رها می کنی این اشک ها را.

گریه می کنی.

زار می زنی.....

دلت برایش تنگ شده بود،خیلی زیاااد....

چشمهایت را می بندی.

حالا آرام آرامی.

زیر لب زمزمه می کنی:

خدایاااا...شکرت.

 

پ.ن:این زمانی است که خودم را پیدا کنم!خیلی وقت است نشسته ام و منتظرم خود ب خود،پیدا شوم!بس است دیگر!باید پیدا شوم!

پ.ن2: خوبم.

 

 

 


+ یکشنبه 90/5/16 9:22 عصر قاصدک خانوم | نظر