بابا اين نرگس چه قدر درگيره! ما چند سال پيش رفته بوديم مدرسه احيا. من بودم و مهدوي و دختر خاله اش! تو هم بودي؟ آره بودي. رفتي پيش مامانت.
خلاصه کلام بفرماييم که مهدوي يه دونه از اين قرآنا داشت که به گردن آويزون مي کنن و ما مي خواستيم سه تايي اونو بگيريم رو سرمون! بايد مي اومدي مي ديدي!
چرا بي معرفت؟