شاد باش مادري. من برم يه چيزي بخورم نميرم. تازه ضحي زنگ زد من داشتم واسه تو داستان مي نوشتم. مجبور شدم بگم بعدا مي زنگم...بايد داستان كربلايي ها غرفه ي آخر رو مفصل ادامه بدهم...
5 نفر كه بسي بسيار اكتيو بودند و سرگروهشان هم ضحي بود!