من دعواي خانوم بي آزار رو يادم نيست. اون موقعي رو يادمه كه ميرزايي يهو از كتابخونه پريد بيرون و گفت من يه لحظه ديگه مي يام و ديدي داشت حرص مي خورد كه هيچ كس نيومده!
دعواهاي بعدش تو نمازخونه رو هم يادمه...!