وضع شما هرچه قدر هم كه بد باشه به پاي من نمي رسه....
من وقتي پامو گذاشتم تو دبيرستان روشنگر هيچ كسي رو نمي شناختم، هيچ كسسسسسسسسسسسسس!
همه غريبه بودن، شماها حداقل همديگه رو دارين، حداقل راهروي دبيران راهنمايي رو دارين كه يه وقتا بهش پناه ببرين اما من هيچ جايي رو نداشتم كه برم....
اگه بچه هاي بزرگتر باهاتون خوب نيستن حداقل خودتون با خودتون صميمي هستين ، اما من با هم سن و سالهام هم نمي تونستم هم كلام بشم، چون اونا هم مثل شما، ما شاگرد جديدا رو مقصر تو قبول نشدن دوستاشون مي دونستن و مي خواستن سر به تنمون نباشه..... ولي خوب روزاي اول با هر مشقتي كه بود گذشت و يواش يواش همه چي به روال عادي برگشت....اين قاعده ي زندگيه....
اينارو بهت گفتم تا بدوني خدا هميشه جاي شكرش رو باقي مي ذاره...... هميشه هر موقعيتي مي تونه بدتر از اوني باشه كه ما توش هستيم..... پس ناشكري نكنين...
پ.ن: من هنوز يادم نرفته كه تو بهم كيك ندادي.......