واي تو رو خدا!
معده ي من ديگه ظرفيت نداره!
ببين عاري فا، من در جديدترين اقدامم با آجيت(اه اه اه) قهر كردم و ديگه به وبلاگش نمي رم.
از اين به بعد اين ديالوگهاي هندي رو در بخش نظرات ايشون ادامه بديد!
الحق كه همتون دست به دست هم دادين تا منو بكشين!
نه نمي فهمي چون تو تا آخر عمرتم فستچقلي من باقي خوااااااااااااهيييي ماااااااااااند......!!! فهميدي؟
نه! واتسا بينم ملتفتيدي يا بملتفتمت؟؟؟؟؟
عاري فااااااااااااااااااااااااااااا!!!!!!
عاري فا...
من خودم كه ناناحتم تو هم اين آهنگو گداشتي رو وبلاگت... هوا هم كه اينجوري... بابا هم كه فردا داره ميره ...منم كه منتظرم حقيقتا...
منم آدمم خب.....!!!!!
آجي كوچولو ناناحته... دلش گرفته... مي فهمي؟ كل جان؟
من درگير ضحي شدم.
كجايي عاري فا؟
من بهار هم تمام شد...
عجب فصل معركه اي بودا...!
در ادامه ي مطلب پلي:
آهان....تازه موضوع رو فهميدم......مثل صحنه هاي آروم فوتبال بود...پلي و عارفه رفته بودن....منم با قيچي و عبدو مونده بودم....حوصله ام سررفته بود....رفتم دنبال پلي...همه اون جا بودن....صلي ....سنا...فروز....سپيده....و دايي جون.....و يه فرد ديگه.....همه چيز مبهم بود......تاريك بود....هوا سرد بود....و من گشنه.....صدايي از توي راهرو اومد.....سريع چراغ هارو خاموش كرديم...همه چيز آهسته بود...ترس وحشت......همه چيز ساعت ها طول كشيد...من خيلي حرف زدم....خيلي مسابقات وحشتناك و خطر ناكي رو اجرا كرديم...كه اينبروفسكي هم دهانش باز مونده بود.....من حرف مي زدم از همه جا از برخورد يه مرد با ديوار.....از ......خودم...و فروزان ...صلي بهانه مي گرفت......وبالاخره رفت...رفت و ديگر باز نگشت....ترس ....وحشت.....مسابقات....وحشتناك...همه وهمشون.... واقعي بودن.....همشون ترس آسا...همه شون خنده دار.....كه ....
____________________________________________
بيا وب جديدم....بدو
همين الان عكس مطلبت برام باز شد...
خيلي خوشگله!
معين بانو جان...
من هستما...!
مي گن چسب قطره اي رازي خيلي باحاله!
مي خواي يكي از اونا هم برات بخرم؟
بابا مگه پر مرغ چشه؟
مي خواي پر خروس بگيرم؟
تازه رنگ و وارنگ وخوشگل هم هست!
خطاب به رئوفه:
آخيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش!
چقدر خنديدم!