نوشتن درباره مطلبت چيزي رو عوض نميکنه ...
اين روزا فقط عکس العملم يه نگاه ِ ساده ست به همه چي ...
يه نگاه ِ بي تفاوت ،
يه نگاه ِ شايد نا آشنا حتي براي خودم ،
يه نگاه ِ خالي به يه مطلب ِ پر ...
فک کنم حرف ِ تلفن ِ ظهرت خيلي هم دور از واقعيت نبود ...
اين سردي ، تو بدترين و گرم ترين ماه سال دامن گيرم شده ... شايد دليل داشته ، شايدم نداشته ...
خودشم نميدونه ...
فقط ميدونه که دوس داره از همين انتهايي ترين نقطه خونه ، بهت بگه که "راستش ، نميتوانم واقع گرايانه فکر کنم ... ذهنم اجازه نميدهد ... " ...
تو که جاي خود داري ...
من از همه گنگ ترم ،
منگ ترم ،
سردرگم و آشفته ترم ،
اصن خود ِ خود ِ شلوغ ترينم ...
اين روزها هم ميگذره ...
من بازم سر حرفم هستم ...
نظر خاصي ندارم واسه اين پستت ... جز اين که ساعت 2:47 بامداد ، فقط يه اپيزود از "مادرن فميلي" ِ که ميتونه شادم کنه ...
شبت بخير ،
بغل دستي ِ نزديک و دور اين روزها ... :)
(مجبور شدم تو دو تا بذارمش ... ببخشيد ... )