زنگ زدم به رز بگم بياد امشب خونمون آخه خانواده اوشونم همه مشهدن پيش پدربزرگ و مادربزرگ ، که گوشيش خاموش بود ...
گفتم به نيلو زنگ بزنم ، يادم اومد سفره ...
عاقا يني من امروز به عالم و آدم خواستم زنگ بزنم ... ببين بيکاري چه به روز آدم که نمياره :))
بعد از اينهمه ساعت که منو خان داداش تنها بوديم منزل ، بالاخره مادر و پدر تماس گرفتن ، و سفارش کردن که خونه نامرتب نباشه ... انقدر گفتن و گفتن که بنده رو ناچار کردن متوسل به دروغ شم ، ماهم فرماديم که موبايلمون داره زنگ ميزنه و قظع فرموديم تماس رو :دي