ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ...
ميدوني ... از اونجايي که منو تو اين يکي دو روزه باهم هيــــــچ گونه ارتباطي نداشتيم مخصوصا از نوع اس ام اس اش ، وظيفه خودم دونستم که گنــــــــــــده سلام کنم ... :دي
ببين کارم به کجا رسيده که اومدم وبلاگ تو نظر بذارم ... والااا :))
ببين جداي از شوخي تو حوصلت سر ميره چيکار ميکني واقعا ؟؟؟
گفتم از سرکار خانوم دعوت کنم تشريف بياريد خونمون که نيوردين ، فرزانه هم که امروز خرورارها مهمون داشتن ، زهرا هم که ابيانه بودن و پاکي هم جواب اس ام اس نداد :دي
اين از شانس اول صبخمون ...
گفتم بشينم سر درس و مقشم که ديدم اصن حسش نيس ...
نشستم پاي تي وي ولي چيز جالبي نداشت ،
سي دي جديد اومدم از مرتضي بگيرم که بيرون تشريف داشت و کمدش هم قفل بود (از اين اقدامات سکيوريتي که آدما انجام ميدن هيچ سر در نميارم ! اين از کمد مرتضي که محض رضاي خدا يه بار نشد فقل نباشه ، اونم از موبايل و آيپاد و آيپد و آيفون و ام پي 4 و خلاصه تمام وسايل الکترونيکي شما و ساير رفقا که من هيچ وخ از فلسفه قفل کردنشون سر در نيوردم :دي )
در آخرين مرحله ديگه رجوع کردم به کمد پدر جان ، دريغ از يه سي دي درست و حسابي ... همه سي دي هاشم با خودش برده نامرد :دي
ولي اون ته مه ها يه سي دي ايراني پيدا کردم و گذاشتم ... همش اشک و ناله و غم و غصه و افسردگي ... ديگه تا اشک داشتيمم اينجا خرج کرديم بعد ديديم نه جدي جدي خيـــــــــــــلي حوصلم سر رفته ...
بعد يهو يادم افتاد که ما يه زماني يه مادري داشتيم ، يه پدري ، يه خواهر و برادري هم بودن انگاري ... خواستم زنگ بزنم مشهد خونه مادريزرگم دبدم شماره ندارم ... بعدم خوشحال شدم که نزنگيدم گفتم ببينم اونا اصن مارو يادشون مياد يا نه ؟ :دي