اون آبنباته که عبدو برامون خريده بود. (باورت ميشه اين قدر حواسم رو پرت کردي که يه ساعت داشتم فکر مي کردم تا اسم عبدو رو يادم بياد؟ هي داشتم بين اعظم و علي و يه عالمه اسم عين دار ديگه دنبال اسم عبدو مي گشتم!)
حالا... همون آبنباته ... مال من شکستش... من مجبور شدم درش بيارم يا چسب نواري بچسبونمش... مال تو کوش؟
يعني يه کارايي مي کنين. آدم مجبور شه از جاش بلند شه يه چند قدمي تو خونه همين طوري راه بره...
هم تو... هم اين غزل خانوم....
يعني يه کارايي مي کنين... آدم داغ کنه از جاش بلند شه هي اين طرف و اون طرف بره...
بعد زبانش قاصر بشه... نه بتونه حرف بزنه... نه تايپ کنه... نه...
واي پروردگار....