اون روزي که من رفتم بانو! (تو رو خدا مي بيني! يه نصفه روز رفتم بانو يه عمره دارم ازش خاطره تعريف مي کنم!!!!)
داشتم مي گفتم. اين ربطي به مدرسه هه نداره! توي راه آقائه تو ماشين "بگذر زمن اي آشنا" گذاشته بود.... سر و صدا بودا بوق و جيغ و فرياد از تو خيابون مي اومد من داشتم زير لب بگذر ز من مي خوندم...
بگذريم. جلوتر که رفتيم يه مغازه ي گنده ي لوازم تحرير فابرکاستل بود که اسم مغازه اش "هنرجو" بود و من در همون آن ياد مها افتادم! يه ذره با تاخير تر ياد تو هم افتادماااا :دي
همين جوري که داشتم با خودم مي گفتم خب منظور از اينا چيه؟ ديدم روي ديوار يه مدرسه نوشته "ما زنده به آنيم که آرام نگيريم، موجيم و آسودگي ما عدم ماست!"
همين طوري هاج و واج مونده بودم که خدايا واقعا منظورت چيه؟ کم کم رسيديم به مدرسه ...
(الان گفت "اگه يادش بره" يادش افتادم...)