از همون اولين خاطرات زندگيم يادمه هميشه از تير متنفر بودم...دليلشم نميدونم چرا...شايد چون حسين(همون دايي کوچولومو ميگم...هيچوقت خدا دلم نخواسته فک کنم داييمه...) تو اين ماه بدنيا اومده...
اما با اينحال...سعيم تماما بر اين بود که از تک تک روزهاي تابستون امسال لذت ببرم...حتي تيرش رو...بدک نبود...خودمم نميدونم چجوري...فقط گذشت...اونقدر سريع که دوس ندارم بهش فک کنم...1 ماه...و الان تنها دو ماه دگ فرصت دارم...و کلي برنامه ريزي براي اين روزهايي که با سرعت سرسام آوري ميگذرن...هعي روزگار....
دگ جو نده...همشم بد نبود...بود...؟!
نميدونم...اما...خيلي داري سخت ميگيري...ولش کن بابا...ميگذره...همونطور که من خودمو درگير نميکنم...و الا مشغله تا بخواي هست...اين تويي که بايد تصميم بگيري چطور برخورد کني...من بيتفاوت بودن رو ترجيح دادم...اما...شايدم حق با تو باشه...نميدونم...
ديدي...؟!ماه رمضون اومد،هيچ...!3 روزشم پريد...
وحشت ميکنم...وقتي ميبينم زمان انقدر سريع ميگذره...
ما اينهمه با هم شعر ميخونيم...اونوخ تو دلتنگ اگه يادش بره خوندني...؟!
دارم اقرار ميکنم...که ديگه داره به روشنگريا حسوديم ميشه...و به تو...که انقدر رفقاي با مرامي داري...
کسي از طلوعيها هم به ياد ما هست...؟!