آه زندگي!
من در لايه اي از بچه ي آروم و مهربون بودن ي دختربچه ي شيطون بودم. البته حسم بهم ميگه. ي بار توي اتاق مدريريت جلسه داشتن. اتاقي ک درش قفل بود هميشه. منم رفتم پشت ميزش نشستم. و با ي لاک غلط گير ور مي رفتم. بازش کردم و همش ولو شد روي دستم. جا خوردم. هر کاري ک کردم پاک نشد. دلم ميخواس بزنم زير گريه. همه مشغول جلسه بودن و کسي حواسش ب من نبود. وقتي همه داشتن ميرفتن بيرون دستام رو ب طور بسيار ضايع قايم کرده بودم يعني ب طور بسيار ضايه دست ب سينه ب طوري ک تابلو بود ک دلم نميخواس کسي ببينه تمام دستم رو روش لاک ريختم!! بعد خانوم بي ازار اومد و ي نگاه سريعي بهم کرد و انگار بخش کوچيکي از اون همه دست لاکيم رو ديد و گفت برو دستت رو بشور. سرخ شدم. بعد هيچي نشد رفتم دستمو بشورم و پاک نشد. مامانم اومد ديد. بعد رفت از خانوم مختاري پرسيد. خانوم مختاري تو تايپ و تکثير ک هر وقت منو وقتي راهنمايي بودم مي ديد ميگفت عکس بيار ! دقيقا يادم نيس اين خانوم مختاري بود يا خواهرش . ولي برگشت گفت من هر وقت ي تيکه از دستم لاکي ميشه مي تراشم اش!!!!!!! اين حرفش خيلي ترسوند منو و فکر مي کردم بايد انگشت هام رو بکنم توي اين تراش ها ک مداد رو مي کنن توش ي چيزي رو مي چرخونن...
خيلي وحشت کردم. بعدش هم نفهميدم چ جوري پاک شد.
خب اينم از خاطره ي امروز ...
:))
راهنمايي هم همش خاطره س .