ديشب نصفه شب موقعي که من داشتم يادداشت روزانه مي نوشتم و سعي مي کردم هر چه زودتر سر و تهش رو هم بيارم که برم بخوابم هم بارون اومد...
و من داشتم فکر ميکردم که دم خونه ي هدي اينا هم اون جوري بارون مي ياد يا نه....
فک نکنم اونجا مث خونه ي ما از بارون خبري باشه....
بعدش هم سر و ته يادداشت روزانه ام رو هم اوردم و رفتم خوابيدم وطبق معمول تا صبح خواب مزخرف ديدم! تو نبودي که بيدار نگهم داري که....
emshabam nemiai bi marefat?
اسم عوض کردي؟
يه ساعته دارم به اين پايين صفحه نگاه مي کنم و فک مي کنم من کي صفحه اي با نام آنچه مي ماند عسل خاطره هاست وا کردم که خودم خبر ندارم...
احساسم بهم مي گه اين في البداهه رو قبلا ميان بقيه جملات قشنگ خونده بودم...
آشنا نبود؟
باور کن؟؟؟
چي بگم وااااالا؟؟
سلام و اظهار وجود...
حالا من چي بگم ؟!
والله !