سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

یا حبیب من لا حبیب له..

یا انیس من لا انیس له...

این شب ها که دلت می خواهد تا سحر خدایت را صدا بزنی...

که دلت می خواهد بک یا الله هایت را با صورت خیس از اشکت ادامه دهی....

که دلت می خواهد با تمام کوچکی ات از بزرگترینت طلب بخشش کنی...

که دلت می خواهد بالحجه هایت هیچ وقت تمام نشود مگر...

که می خواهی با تمام گناهانت آنقدر گریه کنی و مغفرت بخواهی که سبک شوی و دلت آرام گیرد....

که می خواهی آرامش قرآن بر سرت هیچ وقت از بین نرود....

که دلت می خواهد با معشوقت حرف بزنی...راز و نیاز کنی...درد و دل کنی...صدایش کنی...

اللهم انی اسئلک باسمک یا الله یا رحمن....

که با تمام وجودت بخوانی....

سبحانک یا لا اله الا انت....

 که دلت می خواهد ....

...

این شب ها که دعای جوشن می خوانی،

یا من لا یعبد عن قلوب العارفین.....

قلب عارف که ندارم....

فقط به یاد نامم یادم بیفتید..

دعایم کنید...

التماس دعاااای فراااوااان.....

یا علی.

 

 

 

 

 


+ دوشنبه 89/6/8 7:27 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

ما مناعت طبعی ها یاد گرفته ایم هنگام بستنی خوردن دیگران صبر کنیم تا بهمان بستنی برسد ...!

ما مناعت طبعی ها یاد گرفته ایم که حتی اگر آفتاب مستیقما بالای سرمان باشد و مغزمان در شرف تبخیر،باز هم چیزی نگوییم چون مناعت طبعی هستیم..!

ما مناعت طبعی ها یاد گرفته ایم که غرغر نکنیم....!

ما مناعت طبعی ها یاد گرفته ایم که در صورت صدها متر راه رفتن تقریبا بی وقفه باز هم رها باشیم...!

ما مناعت طبعی ها یاد گرفته ایم که هیچ وقت به بستنی هجوم نیاوریم و با وجود ذوق شوق از رسیدن بستنی(!) آرامش خود را حفظ کرده و آرام بستنیمان را بخوریم...!(بلا استثنا بنده که بستنی دوست ندارم!)

ما مناعت طبعی ها یاد گرفتیم باهم باشیم...

ما مناعت طبعی ها...

قاصدکی،عبدو،پولی،قیچی،موج اف ام،غزال،نسیم،رسی،نگین،نرگس،و . . .

 

مناعت طبعی باقی خواهیم ماند!

 

 

 

 

 

 

 

wla6386bhb9njmymecb.jpg 

 

 

 

التماس دعاااااا....

 

 


+ یکشنبه 89/6/7 4:12 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

  یک جمله ای هست که می گوید بدترین لحظه های زندگی وقتی است که به لحظات خوب گذشته فکر می کنی...

دلم تنها یک چیز میخواااهد...

 

دلم می خواهد با تمااااام وجودم فریاااااد بزنم...

 

خدایاااااااا....

کمــــــکم کن...

خداااااااااااای من....

کمک....صبر...کمــــــــــــــک....

 

خدااااااااااااااااااااااا.....

 

زمان نمی گذرد....

خدااااا....

 

 

قاصدکی در شرف پلاسیدگی محض می باشد...

دعاااا....

 

 

 

 


+ شنبه 89/6/6 1:29 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

سلاااام.

عیدتون مباااارک!

قبل هر چیز...

مطلب ارمیام پاک شد..دوباره ارسالش کردم ولی نظراتش پرید!

بی زحمت نظر بدین بهش!

!!!

عکس ها به  مناسبت عیدااانه..!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

التماس دعااااااا...فعلا.

 

 


+ پنج شنبه 89/6/4 5:24 عصر قاصدک خانوم | نظر

 


 

می خواستم وبلاگم را ببندم....توانش را نیافتم.


خواستم به قول خودم منحلش کنم...نتوانستم.


دوستش داشتم..جزئی از وجودم بود...نتوانستم ترکش کنم...


....


دو شب پیش،نیمه های شب بود که بالاخره بعد از دوماه ارمیا را تمام کردم...


ارمیا تمام شد...


ارمیا مرد...


مرد...


مرد...


....


غیر منتظره بود مردن ناگهانی اش برایم.بر خلاف بقیه کتاب ها به آخرش فکر نکرده بودم...


از همان زمانی که رادیو خبر فوت امام را منتشر کرد تا زمانی که با لباس جنگش به مراسم تشییع رفته بود چنان بغضی گلویم را گرفته بود که دلم می خواست انکار تا ابد هین قسمت را مرور کنم....نمی دانم چرا!


در این که آدم تحت تاثیری هستم شکی نیست..البته همیشه هم خوب نیست این تحت تاثیر بودنم...اما آنچنان درگیر این کتاب شده بودم که تصمیم گرفتم منحلش کنم این زبان بسته ی پر حرفم را...


احساس کردم با تمام وابستگی درونی ام به این زبان بسته ی مظلومم که با تمام وجودش به تمام وراجی هایم گوش می دهد و چیزی هم نمی گوید باید کمتر حرفهایم را درمیان بگذارم با او...احساس می کردم مانع زندگی کردنم شده....نمی دانم...


احساس کردم با وجود راحت شدنم به هنگام آپ کردن و گریز از دلتنی و ناراحتی ام،هدف چندانی را دنبال نمی کنم...نمی دانم...واقعا نمی دانم...


پاک گیج شدم...


اما دیشب که تصمیم گرفتم به منحل کردنش و تا امروز ظهر هم منحلش کردم...احساس عجیبی داشتم...


جدا از احساس خودم احساس کردم زبان آن بنده خدای پر حرف را بیش از پیش بسته ام...!گناه دارد خب...!


حالا با هر جور کلنجار رفتنم و خود درگیری  که بود تصمیم به ادامه اش گرفتم...به هیچ عنوان این زبان بسته را از صفحه ی روزگار پاک نخواهم کرد از این بابت خاطرتان جمع اما....


اما....


اما....


......


اما تا ارمیا شدن راه بسیااااار است.....


 


همین و بس.


فعلا.


 


 


 



 

ارمیا اشتباهی پاک شد..نظراتش پرید!خدااااااااای من..........

 


+ پنج شنبه 89/6/4 5:9 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

آهاااااااااااااای...

صدایم را می شنوی...؟!

با من حرف بزن...

بگو..

آسمانت آبیست..؟!

پرندگانت می خوانند..؟!

درختانت شکوفه می دهند....؟!

گلهایت شادابند...؟!

مداد رنگی هایت می کشند....؟!

درد هایت را درمانی هست....؟!

شادی ات را پاسخگویی پیدا می شود...؟!

ابرهایت می بارند....؟!

دریایت آرام است...؟!

ستاره هایت چشمک می زنند...؟!

ماهت زیباست...؟!

اشک هایت را کسی تحویل می گیرد....؟!

به پای دردهایت کسی می نشیند....؟!

دلتنگی هایت را درمانی هست...؟!

آهاااااااای....

بگو....

با من حرف بزن......

....

آهااااااااااااای.....

 

 

 

مخاطب خاصی مد نظرم نبود!

همینجوری پیدا شد..!

..

نماز روزه هاتون قبول...التماس دعا.

بازنده


+ دوشنبه 89/6/1 3:8 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

<      1   2