سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

من اینو دوست دارم!

چون صورتیه!

واااای!

 

 

 

 

 

خداااااا رو شکر بالاخره این قاصدک برلی یه لحظه هم که شده با دیدن این عکسه خوشحال شد.....

من که از دستش دیووووووونه شدم.....!اعصابمو خورد کرده!

ارادتمند:قااااصدکی....!

 

 


+ پنج شنبه 89/4/10 11:27 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

اگه دستم به جدایی برسه...

اونو از خاطره هام خط می زنم....

از دل سنگ تموم آدما...

از شب و روز خدا خط می زنم....

اگه دستم برسه به آسمون..

با ستاره ها....(بخوام ادامه بدم شعر تحریف میشه!)

نمی ذاااارم کسی عاشق نباشه....

ماهو بین همه قسمت میکنم.....

 

 

 

 

 

همه ی ناراحتیا و غم و غصمو می ذارم کنار و به این فکر می کنم که حتی برای یه روزم که شده دوباره قراره راهنمایی شیم و باهاشون بریم اردو....با راهنمایی....

اگه یه پر محکم واسه قاصدک پیدا کردین خبرم کنین سورپرایزش کنم....باشه..؟!

ممنونم!

قاصدکی

 

 

 


+ چهارشنبه 89/4/9 8:58 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

چقدر سخت است....

حتی اگر نخواهی مجبوری دبیرستانی شوی....

دبیرستانی.....

_________________________________________

پاشو از پله گذاشت بالا.تو راهش چند تا دختر دیگه که مانتوشون متفاوت بود رو دید و فکر کرد که اونا هم مثل اون امروز باید دبیرستانی شن...چه دلشون بخواد و چه نخواد....

وارد مدرسه شد.چند قدم برداشت.یه لحظه ترس تمام وجودشو فرا گرفت.فکر برگشتن زد به سرش...اما....فکر بچگانه ای بود.

رسید به حیاط.حیاط پر بود از آدم بزرگایی که خیلی وقت بود بهشون می گفتن دبیرستانی.ترسید...اگه دوستاش نیومده باشن چی.....ترس و استرس تمام وجودشو فرا گرفته بود...اون در مقابل اون همه دبیرستانی خیلی خیلی کوچولو بود.....کاش می تونست خیلی راحت بره اون ور نرده ها و کیف کنه...اما حیف که..

بالاخره رسید به محدوده ی کمد ها.اولین بار بود که دیدن یه عاااالمه آبی بهش روحیه داد....پرید بغل یکیشون....همشون استرس داشتن....پیش خودش فکر کرد کاش میشد همیشه تو این مانتوهای آبی بمونیم...آخ که چقدر خوش می گذشت....

اونجا دیگه نه سیبی بود نه هلویی...جاش کلی آدم بزرگ بود....

اونجا دیگه نه گلی بود نه لاله ای....همش ترس و استرس بود...

اونجا دیگه نه سوم کوچولویی بود نه کاشی ای....فقط یه اول الف بود که تقریبا همون سوم ب خودمون بود....بماند که خیلی از دوستاش ازش جدا شدن و رفتن اول الف...شایدم اون جدا شد...بی خیال...مهم چیزه دیگه ایه....

کم کم بچه ها رسیدن و اونم ترسش یه کم _ فقط یه کم _‏ کمتر شد.....بعد یه مدت کوتاه،صدای ناظمشونو شنید...مثل اینکه باید می رفتن سر کلاس.... و کم کم دبیرستانی شدن باید شروع میشد و اون نمی خواست.....

رفتن سر کلاس.توی کلاس داشت نگاه میکرد به اونهمه دانش آموز که تازه اومده بودن و بغضشو نگه میداشت...جای اونا باید عبدو و قیچی و عطا و خیلیای دیگه می بودن....اعصابش خیلی خورد بود...خیلی....

بعد از یک ساعت و نیم کلاس بدون وقفه و شنیدن زنگ راهنمایی و صدای بلندگو و _‏ که باعث مید حالش خراب تر شه _ رسیدن به یه ربع زنگ تفریح....و خودشونو به هر نحوی که بود رسوندن به راهنمایی....اینقدر راحت شد و اینقدر محکم پرید بغل فلفل نمکی که دلش می خواست تا ابد همونجا بمونه تا لازم نباشه بهش بگن دبیرستانی...

اما بالاخره مجبور شدن برگردن و ......

دوباره یک ساعت و نیم سر کلاس ریاضی و بعد هم یه ربع زنگ تفریح و بازگشت دوباره به جایی که احساس می کرد بهش تعلق داره....عاشق اون ور نرده ها بود...

زنگ خورد.با فلفل خدافظی کرد و رفت تا به خیالش یه ساعت و نیم بشینه سر کلاس زبان ترمی.اما..ای دل غافل....یه ساعت و نیم رو باد برد و حالا باید دوساعت میشست سر کلاس.

......

بالاخره دوساعت گذشت....زنگ خورد....و رفت...

از صبح تا حالا اینقدر افسردس که اصلا به من توجه نمی کنه...اصلا کاری ه کارم نداره...نه می پرسه حوصلم سر رفت یا نه...نه می پرسه نظرم راجع به دبیرستان چیه...نه بهم حتی نگاه میکنه....اونقدر داغونه که سر کلاس زبان ترمی که کنار هدی نشسته بود چند ار دلش خواست زار زار گریه کنه...اون از هرکی بخواد چیزیو قایم کنه از من نمی تونه...چون من می فهمم....

علاوه ب  دبیرستانی شدنش،اعصابش خییییییلی خورده..امروز بالاخره تونست با یکی درد و دل کنه......قاصدک این روزا خیلی داغونه...به دادش برسین...نذارین به این راحتیا فوت شه....

براش دعا کنین...این روزا حتی حوصله ی اینترنتم نداره....نمی دونم اگه منو نداشت چی کار می خواست بکنه....

یه عاااااالمه ممنون...

ارادتمند شما:قاصدکی

 

 

 

 

 


+ دوشنبه 89/4/7 3:11 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

نمی شد امروز را در ویلاگم....شنوای تمام حرف هایم...ثبت نکنم!

 

 

 

 

 

 

پی نوشت:

از تمامی دوستانی که منو واقعا شرمنده کردن ممنونم!

و یه معذرت خواهی خیلی بزرگ...ما اینترنتمون خرابه و الانم با بدبختی دارم تایپ می کنم چون کیبورد فارسی نداره!!

از همتون یه دنیاااااای قاصدکی ممنونم!

قاصدک الان از شدت شرمندگی رفته و من که قاصدکی باشم دارم آپ می کنم!

بازم ازتون تشکر می کنه!

ایشالا از فردا جواب نظراتونم میده!

ممنونم!

با عرض ارادت:قاصدکی!

 

 

 

 


+ جمعه 89/4/4 11:46 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

<      1   2