سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

یادداشت روز/28 بهمن



همیشه ب یاد اطرافیانت بیار روزهایی ک تو با تمام وجودت سعی می کردی لبخند بنشانی روی لبشان و تنها ذره ای بار از روی دوششان برداریو آنها "نفهمیدند ..." ....

ب یاد هم نیاوری اتفاقا بهتر است...این روزها نگاه های غریب خریدار ندارند ...این روزها فقط می خواهی ب مغزت مجال دهی ارام باشد و آرام فکر کند ....درباره ی تک تک چیز هایی ک مدت هاست مثل خوره مغزت را می جود ....ک نمی گذارد حتی گرمای شکلات را ب اجزای سرد بدنت هول دهی و تحمیل کنی ک باید گرم باشی ....میان تمام سردی ها و تنهایی هایت بایـــــــد گرم باشی و خم ب ابرو نیاوری....حتی اگر وقتی داری مقنعه ات را درست می کنی ک هر چ سریعتر از مدرسه بزنی بیرون دلت بخواهد با تمام وجود سرت را بکوبانی ب دیوار رو به رویت؛درست روی آتار تمام هنرمندان سبک لهستان تا حتی بشکند سرت....تا قرمزی کاغذ خونت را بگذارد ب پای جلوه ی رنگش ....

و تو پشت ب جماعتی ک حاضر می شوند و گاه گاهی می خندند، فقط جلوی خودت را بگیری ک سرت را نکوبانی ب دیوار و آرام باشی....

و وقتی بالای نربان کاغذ چند متری را ب زور پونز وصل می کنی ب سقف و هر از گاهی سرت گیج می رود و بقیه می گذارند بپای توهم تکان خوردن نربان ....ب روی خودت نیاوری ک پاهایت از همان ابتدا ب رعشه افتاده و سردی دستانت نمی گذارد حتی چکش را در دستت حفظ کنی ....و لحظه ک چشمانت داشت سیهی می رفت و نزدیک بود بیفتی و همه گذاشتند ب پای ترست ....و تو در دل گفتی کاش افتادم لا اقل ....شاید برای چند لحــظه هیچ چیز نمی فهمیدم ...هیچ چیز....

و وقتی خودت را می اندازی در آغوش همسرویسی ات ک فقط کسی را نبیننی و بغض مجال نمی دهد حتی توضیحی دهی در برابر سوال های متعددش ....وتنها تلاش کنی برای پنهانش و سرت را بیندازی پایین و آرام بگویی "بریم ..." ....

و وقتی خداحافظی تحویلت دهند از پشت دست تکان دهی و بروی ....و همان لحظه حس کنی دستهایت آنقــــــدر یخ شده ک توان حمل هیچ چیز را نداری....و فقط خودت را بیندازی توی ماشین و یک راست سرت را بگذاری روی کیفت و تا خانه بالا نیایی ک همانجا افکارت را چال کنی ....ک ب هیــــــــچ چیز فکر نکنی ....نه ب نگاه های روی اعصاب و نه ب صدای خنده های بلند و نه حتی تنفرت ب خودت و لعنتت ب این زندگی ....

آخرش چ می ماند؟

شرمندگی در مقابل خدایی ک هوایت را زیادی دارد و تو آنقدر خودت را درگیر دنیا کرده ای ک گاه یادت می رود تمام لبخند هایت ها مدیون مهربانی هستی ک پا ب پایت دارد زندگی می گذراند برایت ...



پ.ن : دیگر نه آغوش می خواهم نه همدرد ....نه نگاه اطمینان بخش و نه جملاتی ک ته دلم را گرم می کردند ....دیگر هیــــــــچ نمی خواهم ....سنگ شدنم را روز ب روز بیشتر ب رخ قلبم می کشم ....

شاید غلبه کند بر احساسی ک دائم توی سرت فریاد می زند : " هیچ چیز امروز شبیه چیزی ک باید باشد نبود ...هیـــــــــچ چیز ....حتی ابرهای پشت شیشه، ک مرهم تنهایی ام بودند ...// "



پ.ن2: خسته شدم .....



آپلود عکس

 

 

 


+ شنبه 91/11/28 8:22 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

دلم مدت هاست ک هوای نوشتن کرده ....مدت هاست خودش را گذاشته کنج دیوار و فقط سفارش کرده ب چشم هایم ک بی اندازه نبارند ...سفارش کرده هوایش را داشته باشند ....مراعت حال و روزش را بکنند ...

از همان روز ک شکست، از آن روزی ک شکانده شد ؛ زخمش انگار روز ب روز خون های تازه تری را تحویل چشم هایم می داد ...چشم هایم خون گریه می کرد به حالش ...

به حال عمیق تر شدن روز به روزش ....

کم کم دلم هم خسته شد؛ دگر خودش را نخورد ...دیگر دلسوزی نکرد و ب اشک ها فرمان پایان داد ... از همان روز ک پناهگاه سرش و پنهان کننده ی اشک هایش آغوش رفقایش شد ...از همان روز ک حس کرد امن ترین جایگاه فقط آغوش رفیق است و بس ....

بلند شد .

از کنج دیوار کناره گرفت ....خودش را آرام کرد ...چشم هایم را در آغوش گرفت ...حسابی ک آرام شد برگشت ب جای همیشگی اش .... جای زخمی ک به جای مانده بود سنگ گذاشت ....

ک اگر خواس باز بشکندش ....نتواند ...

یادت هست هنوز؟

شیشه ای بود دلم ک جرئت کردی سنگ برداری بشکانی اش ...

سنگش می کنم ک جرئت نکنی ...

اما نترس ....

تلافی نمی کنم...

سنگ پرت نمی کنم سمت قلبت.

حتی اگر حس کنی شیشه ای اش کردی ...





پ.ن: هر چه با دلم کردی تمام ....

من بخشیدمت؛

فقط زمان می برد سنگ شدن دلم در مقابلت ...

زخمم هنوز هم گاهی سر باز می کند.



مهم.ن : خدایاااا ...شکر .....بیشتر از همیشه ...فقط شکـــــر....خیلی زیاااد ..../



پ.ن2 :مها ...واسه بودنت؛ واسه دیدنت ....واسه تلاشت برای بودنت ممنون ...برسه روزی جبران کنم ...

پ.ن3 : فرزانه ...ممنونم بابت صبوریات ....ممنونم بابت مهربونیات ....واسه رفاقتت ...

پ.ن4: زهرا ...واسه شادی های هر لحظت؛ واسه بودنت هر لحظه کنارم ....واسه تنها نذاشتنم تو هر شرایطی ...ممنونم....

پ.ن5 :پاکی ....واسه تماام انرژی مثبتا و مهربونیات ممنووون ....

p.k mandani :)

 

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

 

 

 


+ جمعه 91/11/20 11:47 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

زانوهایت را در بغل می گیری تا آشفتگی درونت را قایم کنی میان تلاطم نگاه هایی ک توی سرت کوبانده می شوند .

دل میکنی از هر چه اطرافت می گذرد و می سپاری اش به آسمان آبی بالای سرت؛

هوا ابری بودنش را لحظه به لحظه بیشتر ب رخت می کشد ...

دل تو هم؛

سرت را برای لحظه ای بلند می کنی و محو می شوی در رنگ تیره ی آسمانی ک انگار مدت هاست بغضش را فروخورده ..

صدای رعد و برق را ک می شنوی دلت آرام میگیرد ؛

در سکوت و فریاد های ذهنت یک هم پا می یابی برای اشک های تسکین دهنده ات که آرام شروع ب چکیدن می کند.

مثل اولین قطره باران ....





دلت را می سپاری ب آسمان.

سبک ک شدی راه برگشت در پیش میگیری.

راه برای پیمودن زیاد است ...



ب جایگاه امن دلت ک فکر می کنی آرام می گیری ؛

لبخند مهربانی تحویل آسمان می دهی ....





پ.ن: گفته بودم آسمانم خداست ؟

 

 

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

 

 

 

 


+ پنج شنبه 91/10/28 10:19 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 



چ بود ک اشک شد و چکید ...



که خار شد؛ تیزی اش نگاهت را برید ...





یک لحظه فقط دلت خواست سر بگذاری روی شانه اش تا می توانی سبک شوی؛ قد چنـــــد سال فقط سبک شوی ....





ابری ام.


+ یکشنبه 91/10/24 11:24 عصر قاصدک خانوم | نظر