سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

شاید این رسمش نباشد!رسمش نباشد که اینقدر زودی بروی...ما تازه داشتیم عادت می کردیم به بودنت!داشتیم زندگی مان را در لحظه لحظه بودنت پیش می بردیم!البته ناگفته نماند که گاهی هم تو پیش می بردی...عیبی ندارد!مهم این است که لحظه های آخر است....

وقتی آمدی،حس عجیبی نسبت به بودنت داشتم.راستش را بخواهی خیلی خوب شروع کردم بودن با تو را.آن موقع پر از شور و اشتیاق بودم.خیلی خوب بود...

بعد تازه شروع کردم به آشنا شدن با تو.و صد البته آشنایی دادن.من از خودم برایت گفتم.اما تو فقط گوش دادی و لبخند زدی.می گفتی از خودم چیزی برایت نمیگویم.صبر میکنم تا خودت کشفم کنی!

و راست هم می گفتی.من بالاخره تک تک احساساتت را کشف کردم.فهمیدمت!حست کردم...و چقدر خوب شد که گذاشتی تا خودم بفهممت.دمت گرم!

چند روزی را که باهم گذراندیم فهمیدم باید قدرت را بدانم.از همان اول.آخر روزهای اول آشناییمان همزمان بود با لحظات آخر سوم ب ای.البته اگر تو نبودی هیچ وقت نمی رفتیم اصفهان!پیش پیش بودنت را سپاس....

کمی که گذشت کم کم معنی سختی را چشیدیم.تو بودی اما سختی ها غلبه می کرد بر بودنت.می دانی،آن موقع ها آنقدر سخت بود نبودن دوستان در کنارمان که یادمان رفته بود اگر تو نبودی لحظه های خوشمان هم نبود.ببخش که از یاد بردیمت....

ما غرق در سختی بودیم.تابستانی که می رفتیم دبیرستان انقدر سخت بود که فکر می کردیم دنیایمان رسیده به آخر! اما آن موقع هیچ وقت فکرش را نکردیم که تا تو هستی بالاخره روزی هم میرسد که کلاس هایمان یک جنگل به تمام معنا شود!تو اگر نبودی هیچ وقت پاک کن هایمان را پرت نمی کردیم به سعیده و هیچ وقت سر کلاس همبرگر نمی خوردیم.

تو اگر نبودی عادت نمی کردیم.یاد نمی گرفتی که خودمان را وفق دهیم با شرایط.نمی دانم آن کسی که قرار است با رفتن تو جایگزینت شود،می تواند در زمانی که من از این مدرسه میرم دلداریم دهد یا نه.آخر تو که بروی،همه ی 9 نفر قبل از خودت را که شبیهت بودند هم می روند.و من نمیدانم می توانم با ده نفر دیگر سرو کله بزنم یا نه.

تو اگر بمانی و با من به آن مدرسه بیایی،اگر بروم،می توانم دلم را خوش کنم به بودنت که یادگاری هستی از تک تک لحظات خوب گذشته ام.حتی سختی های اوایل دبیرستانم.کاش به این زودی ها نمی رفتی....

اما من حالا به اشتباهم پی بردم.آن موقع هایی که دعا می کردم زود تر روزهای با تو بگذرد تا خلاص شوم از اینهمه سختی، نمی فهمیدم،درک نمی کردم که اگر تو بروی ممکن است خیلی خوشی های بودن با تو خاطره های دوری شوند.تا تو بودی خاطرات نزدیک بودند اما تو وقتی بروی هنگام بازگو کردن خاطرات باید بگویی سال پیش.دهه ی پیش...و آن موقع همه ی خاطرات خیلی دور می شوند....

کاش قدر تک تک لحظات را می دانستم.این بهترین راه بود. وهست.و صد البته...خواهد بود!

دلم خیلی برایت تنگ می شود.خیلی.هم برای تو و هم 9 دوست قبل خودت.تو که بروی من رسما بزرگ میشوم.چون تمام از اول دبستانم تا به حال،با تو دوستان قبول خودت گذشته است....

قول بده وقتی رفتی پشت سرت را هم نگاهی بیندازی.من به یادت هستم.همیشه ی همیشه.حتی اگر روزی هم یادم هوس کند که برود،دفتر های خاطراتم نمی گذارند.

درست است که همه خوشحالند که دوست دیگری جایت میاید.اما من ته دلم خیلی دلم برایت تنگ می شود.خیلی زیاااد....

دوستت دارم دهه ی هشتاد پر از خاطره!

 

 

 

پ.ن1:عیدتون مبارک باشه یه عاااااااااااااالمه....!

پ.ن2:سر سال تحویل یاد ما هم باشین...سر اون دینگ دومی که تلویزیون میگه!یادتون نره ها!

پ.ن3:خیلی محتاج دعام..ایشالا خدا کمک کنه سال خوبی داشت باشیم!

پ.ن4:هنوز برای انتخاب رشته درگیرم..شاید برم.:(

پ.ن5:همین!


+ جمعه 89/12/27 1:22 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

هیس!

چقدر حرف میزنی دختر!

دو دقیقه چیزی نگو....

گوش بده!

رحمت خدا را حس کن...!

حس که کردی ساکت بمان....

 

خدا رحمتش را رحمت می دهد به بنده هایش...بی خودی که نیست..!

گوش کن  صدای رحمتش را...

قطره هایش رحمت ارحم الراحمینت را...

با تمام وجودت شکر کن...

به پرودگارت از صمیم قبل عشق بورز...

بعد حرف بزن!

چقدر حرف میزنی!

 

 

 

 

 

پ.ن:نمیدونید این هوا چقدر آرومم می کنه!

شکر...

 

 


+ یکشنبه 89/12/22 6:40 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

این جاده ی هموار که میگن اینه!؟

این که همش پله است...!

:)

فردا حسابی حرف هایم را می نویسم.

همین که ردی بماند کفایت میکند...!

فعلا.

-------------------------------------------------------

تنها بنایی که اگر بلرزد محکم تر میشود،دل است.دل آدمی زاد....

بگذار بلرزد.بترسد.نفس بکشد.رها باشد....

بگذار زندگی اش را بکند.اسیرش نکن.

محدودش نکن...به اندازه ی قداستش بهایش بده.

کم چیزی نیست که می خواهی مانع از زندگی کردنش شوی.

در بند خودت بکنی اش.

زندگی ات را نور بخشیده.شیرین کرده برایت.

آن وقت می خواهی از زندگی بخش زندگی ات،زندگی را سلب کنی؟!

این ته نامردی است باور کن!

همین که هر وقت که بخواهی به سمتش بروی،بی محلی اش کنی،حرف های عمیقش را نشنیده بگیری،بی معرفتی ست.

نامردی ست.

بی انصافیست....

چشم هایت را باز کن.

اگر نبود احساس نداشتی.

عاطفه نداشتی.

انگیزه نداشتی.

زندگی نداشتی...

شکرش کن.

قدر بدان...

قدر بدان تا قدرت بداند.تا رهایت نکند به حال خودت.

بگذار نفس بکشد.....

 

 


+ چهارشنبه 89/12/18 11:41 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

 

هر از گاهی اتفاقات هیجان انگیز در زندگی هر آدمی لازم است!در زندگی هر آدمی...

و حالا اتفاقی افتاده که خیلی هجان انگیز است.

و اگر به عمق ماجرا فکر کنی کمی هم غم ناک.

 

برایش خیلی خوشحالم.خیلی...!

 

 

 

 

عکس کوچولو های زیبا

 

 

پ.ن:عده ای  منظور را می گیرند..

عده ی دیگر!

بگویید..می گویم!

 


+ پنج شنبه 89/12/12 9:32 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

هم اکنون که شما چشم دوخته اید به صفحه ی مشکی مانیتور و این ها را می خوانید،مسلما،قاعدتا،طبق برنامه،اگر خدا بخواهد،ما داریم در اماکن مختلف: نماز خانه،حیاط،پیلوت،پیش دانشگاهی،کلاس،راهروهای خیلی تاریک،و جاهای نامحسوس گشت و گذار میکنیم.

یا شاید هم همه دست به دست هم داده ایم برای یک عدد گند کاری بزرررگ!درست کردن سالاد ماکارونی.و مدیونید اگر فکر کنید قرار است کثیف کاری ای خدایی نکرده،زبانم لال رخ دهد!

انشاالله زمانی که این را می خوانید امتحان دینی مان را دادیم،شیمی مان را نوشتیم،وریاضیمان را حل کرده ایم.حالا نمی شود اینها خودش انجام شود و من اینجا بمانم؟!

نمی دانم چه اتفاقی قرار است بیفتد.اما خوبی ماجرا اینجاست که اولین اردویی ست که در آن با بچه های جدید ارتباط برقرار کرده و از همدیگر شناخت داریم.

 

دوستانی که رفتید.

همین الان که این را می خوانید بدانید.

همین الان،در هر کجای مدرسه که باشیم،دلتنگتانیم.جایتان هم خیلی خالیست.

خیلی...

 

ارادتمند:قاصدکی،با کلی کار نکرده برای فردایش....

تولد عبدوووووو مبااااااارک!

 

 

 


+ سه شنبه 89/12/3 4:29 عصر قاصدک خانوم | نظر