سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

پایم را از پله گذاشتم بالا.

خدا را شکر کردم که لااقل اینبار را دیر نرسیدم چون هنوز صدای بچه ها را می توانستم از حیاط بشنوم.

صدای قرآن میامد و من پیش خودم فکر میکردم که با ووجد اینهمه آلاینده چرا هنوز هم باید برویم حیاط برای صبحگاه.

عجیب بود...همه چیز عجیب بود!نمی فهمیدم....

دومی ها روی سکو نشسته بودند و کنارشان ضبط روشن  بود و صدای قرآن از همان بود نه از صبحگاه فرضی ام.هنوز هم نمیفهمیدم.نمی فهمیدم!

دو تا از دومی ها با لباس مشکی و صورت قرمزشان که از جلویم رد شدند تا بروند به سمت بقیه دوستاشون ،کم کم داشتم می فهمیدم.داشتم میفهمیدم ولی نه کامل.من از هیچی خبر نداشتم....

و وقتی بالاخره در حیاط راباز کردم و با چهره ی نگران و بغض لیلا و قیافه ی بچه ها رو به رو شدم فهمیدم....اما روحم هم از اخبار این چند روز خبر نداشت!

متن که آمد جلویم و سعی کرد طوری بهم بگوید که هول نکنم،تا بگوید چه شده فکرم هزار جا رفت.نزدیک بود پس بیفتم...

گفت...فهمیدم...ولی نمی فهمیدم.

نمی فهمیدم در آن لحظه چه باید بکنم.

نمی فهمیدم گریه کردنم میتواند فایده ای داشته باشد برایش یا نه.نمی فهمیدم چه کار باید بکنم.کار از دلداری و خوب میشوی گذشته بود.مشکل سخت تر از این حرف ها بود.

تنها حالتی که میدانم واقعا درش بودم شوک ناگهانی بود.من هیچی چیز نمیدانستم!هیچ چیز....و وقتی ناگهان فهمیدم...

گریه کردن چیزی را عوض نمی کرد اما آرامم میکرد.

سخت بود....سخت بود نگاه کنی به مجری اخبار که میگفت دو فرزندش با او وداع میکردند...و فقط میگفت!نمی فهمید که وداع زهرایی که در ذهنم،در حد شناخت خودم می شناختمش یعنی چه.نمی فهمید....

سخت است...ولی...

ان الله مع الصابرین...

 


+ جمعه 89/9/12 4:25 عصر قاصدک خانوم | نظر