ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
- جان من ولم کن اصلا حوصله ندارم.
خشن شدی...
_ ولم کن حالم خوب نیست....
تو داهات ما هرکی میره مهمونی خوشحال میشه مخصوصا با دوستاش...
_ منم خیلی بهم خوش گذشت...
به من که خیلی کیف داد.الانم خیلی خوشحالم..
_ همینه دیگه.قاصدکی نیستی.. نمیفهمی.
چرا میفهمم...
_ نه.نمی فهمی چون نمی دونی چی شده.من تو وجود توام تو که تو وجود من نیستی...
دنیا برعکس شده....
_ می خوام گریه کنم...میخوام بشینم کنارت و تا صبح زااار بزنم...
قاصدکی....
_ جان قاصدکی..نگو قاصدکی...بگو خسته...بگو ناراحت....بگو...
خواهش میکنم اینقدر ناراحت نباش...
_ از گذشتن خسته شدم....نمیتونم...باور کن نمی تونم....
منصفانه نیست...
_ منصفانه نیست که زندگی منصفانه نیست...میدونم.رامونا رو از حفظم اینقدر خوندم.
خب میدونم چون خودم برات خوندم...
_ خب حالا...
چی بگم...
_ میشه یه خواهشی بکنم؟!
حتماااا!
_ میشه منو بغل کنی گریه کنم؟!
آره...اینو دیگه میفهمم!
_ چرا؟
چون خودمم فقط همینجوری آروم میشم....
_ میدونم...
....
میخوام گریه کنم...
داد بزنم....
فریاد بزنم...
بگم خسته شدم...
بگم دیگه نمیتونم...
بگم....
آهااااای........
من از تظاهر به خوب و شاد بودن خسته شدم....
خدای من....
کمک.....
امیدوارم عکسم جابه جایی نیاد..یه قاصدکه داره فوت میشه..همینه؟!