سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

     

درست مثل در بسته ی یک دالان عجیبی ک هر چه می دانی راجع ب پشت در،همان چیزهایی است ک نامش را گذاشته اند،شنیده!

در را ک باز می کنی جا می خوری،بالاخره همیشه پشت این در بوده ای با هزار جور شنیده ک تا خودت با چشمهای خودت نبینی باورش نمیکنی انگار!

قدم اول را می گذاری.دالان تاریک نیست،اما عجیب بودنش را نمی توانی انکار کنی.تازه قدم اول است.

همیشه قدم اول سخت نبوده شاید هم در قدم های آخرت حس کنی ک چقدر بچگانه گذشت و چه زود،گذر قدم های بعدی!

ولی سخت بود.خیلی هم سختی کشیدی.فشار زیادی هم متحمل شدی! و سعی کردی چیزی نگویی و فعلا در خودت نگه داری این تعجب های ناشی از قدم اولی بودن را.

قدم دوم را ک گذاشتی حس جالبی داشتی ک زمین تا آسمان ک نه ولی شاید آسمان تا زمین فرق داشت با حسی ک در قدم اولت داشتی!پس خدا را شکر می کنی و سعی می کنی خاطره ی سخت قدم اول را بفرستی در گوشه ترین قسمت مغز نازنین بیضی شکلت.و بیضی هم ک گوشه ندارد.پس می گذاری در پس ذهنت       تا در گذر زمان همان جا باشد و کاری ب کارت نداشته باشد.

قدم های بعدی را ب امید پنج شنبه میگذرانی تا دوباره دوستانت را ببینی و حسابی دلی از عزای دلتنگی ات در آوری.خوب و معرکه بودن آن روز ک ب کنار،هوایی شدن هم جای خود دارد...

می دانی؛آدمها همیشه همان چیزی ک انتظار می روند اتفاق بیفتد اتفاق نمی افتد و گاهی هم همان چیزی ک دلشان می خواهد اتفاق بیفتد ،ولی قیدش را می زنند، ناگهان با افتادنش _ - اتفاق خب افتادنی است دیگر؛می افتد !- هیجانی می آورد ک خستگی و نگرانی را از دلش حسابی پاک می کند.

این را گفتم نه برای اینکه بگویم خودت را آماده کنی برای اتفاق های بی برنامه.اتفاقا خودت را آماده کن برای برنامه ی مفصل اتفاقات دور از برنامه ی ذهنی ات!( بعـــله!اینجوریاس!)

و باز این را گفتم ک قدر تمام اتفاقات با برنامه و بی برنامه را بدانی؛و دلت را ب برنامه ی اتفاقی خوش نکنی و همه فکر و ذکرت را نگذاری ب پایش تا پیر شوی.این را تجربه کرده ام ک می گویم! زیادی دل نبند؛پیر می شوی!بگذار هر چه تقدیر می خواهد با همین دستهای خودش برایت رقم بزند نه با دستهایی ک تو با زور از پشت نگهش داشتی تا هر چه می خواهی تحملیش کنی!(تحمیلش کنی هم جزو کلمات خودی است؛مثل تمامی کلمات خودی دیگر!(خب مگه چیه!کلمس دیگه!))

خب.از دالان بودیم ک رسیدیم ب اینجا.هنوز اول دالان است اما تاریک نیست.روشن است و نامعلوم.چون تازه اول راه است و شب عزیز دراز است و قلندر هم ک گویا کلا قصد خواب و زندگی ندارد...

پس سعی می کنیم از تمام حرفهای گفته شده نتیجه ای بگیریم من باب درس زندگی.(به به..به به!).خب سعی کنید دیگر!( خب ب من چه!:)

 اما دور از شوخی،زندگی واقعا عجیب است.از هر لحاظی ک نگاهش کنی.جدی می گویم؛چه عمقی نگاهش کنی و چه سطحی.عمقی ک نگاهش کنی بالکل از عجایب کم می آوری و سطحی هم ک نگاهش کنی از آن کلمه هایی است ک یک جاده تعریف و معنی پشتش خوابیده.

عجایب زندگی به کنار؛تو خودت باش.خودِ خودتــــــ ...

 

همین!

 

پ.ن:می خواستم از خاطرات و بچه ها و معلم ها بنویسم؛دست عزیزمان یاری ننمودند.(ایشالا در اولین فرصت باهاش صحبت می کنم ک ب زندگی برگرده،فعلا مرده)

پ.ن2:همه چیز عجیب است فعلا. اما دلتنگی از ابتدای وجود نه عجیب بود نه چیز دیگر.فقط بود!

پ.ن3:التماس مهربون ترین دعا ها؛یا علی.

 پ.ن4:منظور از قدم اول روز اول مدرسه بود و قدم ها روزها معنی میشوند در این لغت نامه ی پستی ام.

 

 


+ یکشنبه 90/7/10 10:41 عصر قاصدک خانوم | نظر