سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

خب.این یک امر کاملا طبیعی ست،انگار.

البته مسلما از اول طبیعی نبوده،اما گذشت زمان بالاخره مثل تمام دفعات گذشته اش که موفق شده بود،این بار هم کم نیاورد.آنقدر طبیعی مسئله را جلوه داد که هیچ وقت فکر نمی کردی روزی روزگاری از این خبر ها نبوده!کار روزگار است!

اولین مرحله این است که با تمام گرمای ناشی از تابش شدید آفتاب عزیز،خودت را ولو می کنی روی صندلی نرم ماشین و ابتدا سعی می کنی با پایین کشیدن پنجره،به قول خودت خوشامد گوی هوای تازه ای باشی به داخل ماشین!

بعد از گذشت لحظاتی ک فکر نمی کنم به بیش از دو سه دقیقه برسد،متوجه می شوی ک بازهم طبق روال تابستانه تصیم می گیری از همین داخل ماشین خوشامدگویی گرم و صمیمانه ات را صمیمانه تر از پیش نثار کولر عزیز تر از جانت کنی.بالاخره در موقعیت های مختلف چیز های گوناگونی - به اصطلاح!- عزیز تر ازجانت می شوند!

بعد از خوشامد گویی راحت تر از چند دقیقه پیش لم می دهی روی صندلی و منتظر می مانی تا ماشین حرکت کند.بعد از گذراندن خیابان های فرعی ، دلت می خواهد لا اقل این بار هم که شده چشمت به جمال پرفروغ خیابان اصلی روشن نشود!

در دلت پوزخندی می زنی و سعی میکنی از این فاصله ی دور،عدد نمایش داده شده ی روی چراغ راهنمایی رانندگی را تشخیص دهی.بعد که کمی عاقلانه فکر میکنی می بینی خب این نگاه کردن که فایده ای ندارد!همیشه همین بوده!این ترافیک همیشه بوده و هست و خواهد بود!حالا تو خودت را بکش،زل بزن به عدد روی نمایشگر،مگر این ماشین ها حرکت می کنند؟!

زکی!خیلی خوش خیالی بابا!

بعد در خودت که دقیق تر می شوی حس میکنی چقدر مسخره است که هر روز باید با این مسئله کلنجار بروی در صورتی ک می دانی هیــــچ فایده ای ندارد!هیچ یعنی واقعا هیـــچ!و بلند صدایی در ذهنت می پیچد:زرشک!

بالاخره روزگاری بوده که صبح های زود پیرمردهای سرحال با دو چرخه هایشان می رفتند نانوایی و بعد از کلی سلام و احول پرسی نان سنگ خشخاشی می خریدند و می آوردند به کانون گرم خانواده.

و مسما روزگار فعلی خودش را ب گونه ای تازه تر جلوه داده ک در بعضی مواق آدم دلش می خواهد کاش هیچ چیز اینقدر تازه نمیشد!

هیچ وقتی که می گویم یعنی یک زمان دور!خیلی خیلی دور....

 

پ.ن:یادم است بچه که بودم و بزرگترها راجع به قدیم و تفاوت هایشان با امروزه ی بچگی هایم صحبت می کردند ،همیشه یک علامت سوالی در ذهنم نقش می بست که من وقتی بزرگ شدم،به بچه هایم که می گویم قدیم اینطورها بود و آنها به طرز زندگی ام می خندند،قدیمشان میشود روزگار امروزه ام.پس لابد آینده خیلی با الانم که امروزه ی قدیم مادربزرگ هایم است فرق میکند.حالا من چه تعریف کنم از امروزه ی ک در آینده قدیم بچه هایم میشود؟!مثلا ما آن موقع فضایی میشویم و آنها به ما می خندند که روزی روی زمین زندگی می کردیم وکارهایمان را خودمان انجام می دادیم،نه چوبدستیهای ک در ذهنم،در آینده وجود داشت و من در امروزه ام،از ماکارونی رشته ای به نام چوبدستی یاد می کردم!

و یادم میاید که در مقابل تمام این حرفهایم و علامت سوال که گاهی دغدغه ی جدی و صد البته هیجان انگیزم بود،مادرم همیشه به من لبخند می زدند.همیشه!

 

 

 

 

 


+ چهارشنبه 90/4/22 11:18 عصر قاصدک خانوم | نظر