سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

سرم را می اندازم پایین.در پایین ترین حد ممکن.

دستش را می گیرد زیر چانه ام و سرم را میاورد بالا.هر چقدر هم مقاومت می کنم فایده ندارد.بالاخره سرم را مقابل صورتش قرار می دهد.

دلم نمی خواهد در چشمهایش نگاه کنم.اما مجبورم.

محکم و قاطع می پرسد:کی دل خاطره هات رو...شکونده؟!

نگاهش میکنم.این بار با پرده ای اشک ک جلوی دیدم را تار کرده.

محکم تر از سوالش،پاسخ می دهم.

خاطره های مرا؟خاطره های من؟!چ کسی جرئت دارد دل خاطراتم را بشکاند!حریف من نمیشود کسی.خیال کردی...

دیگر نگاهش نمی کنم.سرم را می گذارم رو پاهایش:دلم برایت خیلی تنگ شده بود قاصدکی.خیلی.

نگاهم میکند.هنوز گریه میکنم...دستانم را می گیرد:

ما با همیم.تا همیشه....شاید هم...همیشه تر از همیشه.

...

پ.ن:گاهی با تمام وجودم دو وجوده بودنم را حس می کنم.خیالبافی نیست.واقعا قاصدک و قاصدکی وجودم خیلی فرق دارند باهم.قاصدک عقلانی تر است . قاصدکی احساساتی تر.

اما....

 

کسی دل خاطاتم را در این میان نشکسته!خاطره هایم برای خودمند و بس!

والسلام!

 

 


+ شنبه 90/4/18 6:39 عصر قاصدک خانوم | نظر